مدلا

اس ام اس،عکس،مدل لباس،فال،دکراسیون،عکس بازیگران

مدلا

اس ام اس،عکس،مدل لباس،فال،دکراسیون،عکس بازیگران

رمان من هم گریه می کنم - رمان

دانلود رمان من هم گریه میکنم

هر سه تامون سریع به سمت صدا برگشتیم و دیگه به حرف های پسره اهمیت ندادیم…تارا سریع درو باز کرد که بیچاره پسره شوت شد عقب…تارا پیاده شد و به سامان که رفته بود بالای ماشینش و یه بلند گو گرفته بود دستش و اماده سخنرانی شده بود نگاه کرد…ما هم پیاده شدیم و کنار تارا وایسادیم…پسرا هم پشت ما وایساده بودن…سامان شروع کرد و گفت:
– دخترا و پسرا…لیدیز اند جنتلمن…همه توجه کنید فردا داخل ویلای خودم گودبای سامر دارم…خوشحال می شم شما هم در این پارتی حضور داشته باشید…به ویژه بانوان…
همه دست زدند و تارا دو کف دستشو قرار داد کنار صورتش ولی به پشت که ما بزیم قدش…ما هم همین کارو انجام دادیم…تارا با خوش حالی گفت:
– ایول…فردا شب دوباره می ریم پارتی…من که حسابی قر تو کمرم می لوله…
پادینا با هیجان زیاد گفت:
– اره…انشاالله خوش می گذره…
منو تارا برگشتیم طرفش و خدیدیم…تارا گفت:
– جون من تو معنیشو می دونی زر زر می کنی؟
پادینا خندید و گفت:
– حالا حالا…چه فرقی می کنه؟
منم خندیدم و گفتم:
– بابا با خدا…خانم امروز دوبار گفت انشاالله من حتی تلفظشم خوب بلد نیستم چه برسه که دو بار استفاده کنم…
هر سه خندیدیم و برگشتیم که رو به روی پسرا قرار گرفتیم…داشتن با چشمای شیطونشون نگامون می کردن فاصلمون خیلی کم بود هر سه دو قدم رفتیم عقب…پادینا گفت:
– ببخشید که معطل شدید…با…اجازتون.
و ماشینو چرخید و سوار شد…منو تارا هم سوار شدیم و بدون توجه به چهره ی پر تعجب اما در هم رفته ی پسرا حرکت کردیم…پادینا منو تارا رو پیاده کرد و خودش رفت…اول یه سری از وسایلمو جمع کرد و به مامان گفتم که همه چیز جور شد…کلی گریه کرد و اخرش گفت:
– دخترم بزرگ شده…
– په نه په هنوز نی نی موندم…
– تو هنوز برای من نی نی کوچولویی…
– ممنون…از نظر عقلی که نگفتی؟
– چرا دقیقه از همون نظر گفتم…اخه دختر من چرا باید بری یه خونه ی جدا؟
– مامان خودت که می دونی…تارا وعضیتش بده…
– خب تارا بیاد اینجا بمونه…اونم مثه دختر من…
– مامان…ما می خوام مستقل باشیم…این که عیبی نداره…
– عیب داره دختر…داره…سه تا دختر تنها داخل یه خونه…اگه بلایی سرتون اومد چی؟کی می خواد بفهمه…تا بخوایم ما متوجه بشیم که ای وای دنیا از دست رفت دیگه از شماها چیزی نمونده…
دیگه داشت اشکم در میومد…بحث رو تموم کردمو رفتم بالا…وسایلمو جمع کرد و روی تخت دراز کشیدم…به امروز فکر کردم…به صبح…که چی گذشت…اول پسرا و دعوا باهاشون…چرا اینقدر عجیب بودن…چرا پسره نزاشت منو بزنه؟اون چی کاره بود؟دوست داشتم حداقل ازش تشکر کنم ولی دنی و تشکر یا معذرت خواهی باهم جور در نمیان…دیدنشون در یک روز اون هم سه بار تعجب اور بود…کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم…صبح با صدای موبایلم بیدار شدم و حاضر شدم که برم خرید البته با تارا و پادی..یه مانتو صورتی کثیف با شلوار جین یخی و یه کفش ال استار صورتی کم رنگ و یه شال همون رنگ پوشیدم و موهام ها یه طرف کج زدم بیرون و سوار سانتافه سفید تارا شدم…میشه گفت هر سه تیپ اسپرت زده بودیم تارا یه مانتو سفید اسپرت با شلوار کتون سفید و کفش ال استار سفید و شال سفید پوشیده بود کلا عروسی شده بود…پادینا هم یه مانتوی ابی اسمونی با شلوار جین روشن و یه کفش اسپرت مشکی پوشیده بود و شالشم ترکیبی بین ابی و مشکی بود…بالاخره رسیدیم اول همه مغازه ها رو نگاه کردیم و بعد شروع کردیم به سفارش دادن…تارا یه تخت،کمد،میز ارایشی،پرده،روتختی،کاغذ دیواری و فرش و چراغ خواب و یه لوستر شیک دخترونه به رنگ مشکی سرخابی سفارش داد…کلا اتاقشو با این دو رنگ ترکیب کرد…من هم همون چیزا ولی با مدل های متفاوتی به رنگ سفید مشکی و پادینا هم به رنگ صورتی کثیف و مشکی سفارش داد..برای اشپزخونه هم از سه رنگ طوسی قرمز مشکی و سالن هم به رنگ ابی و بنفش ترکیب کردیم و قرار شد تا دو روز دیگه بفرستنشون به خونمون…از مغازه زدیم بیرون که یه دفعه سه نفر جلومون ظاهر شدن…سرمون گرفتیم بالا که دیدیم همون پسرا بودن…پوزخندی زدند و ازکنارمون رد شدن و رفتن داخل ،ما هم بدون توجه به اونا به راهمون ادامه دادیم…ازشون که دور شدیم تارا گفت:
– می گم اینا عجیب نیستن…چرا ما این همه اینا رو می بینیم؟
سری تکون دادمو گفتم:
– اره..اینا اینجا چی کار می کنن؟
پادی دست منو تارا رو مثله بچه ها گرفت و عقب جلو کرد و گفت:
– بیخی دوستان گل من…بریم ناهار بکوفتیم که این ساحب مرده بدجور رو مخه…
تارا خندید و گفت:
– اسم پسرا و مردا بد در رفته که هوای شکمشونو دارن ما بدتریم…
سری تکون دادمو به طرف یه رستوران اشاره کردم تا بریم داخلش تا ناهار بخوریم،روی یه میز چهار نفره نشستیم…اخه سه نفره نداشت…منو رو برداشتم و یه نگاهی بهش انداختم و طبق معمول هات داگ سفارش دادم…تارا و پادی هم همینو سفارش دادن با نوشابه و سالاد و منتظر موندیم تا غذامونو بیارن…خسته بودم به خاطر همین سرمو گذاشتم روی میز شیشه ای که با صدای موبایل پادی سرمو بلند کردم:
– های هانی…
اوه اوه معلوم نیست کیه که اینجوری صحبت می کنه…دوباره با همون صدایی که ازش عشوه و طنازی می چکید گفت:
– معلوم نیست…تو کجایی الان؟
-…
– خاک عالم…
خندم گرفته بود…خیلی باحال حرف می زد…یه دفعه معلوم نیست اون طرف خط چی گفت که با لحن چاله میدونی گفت:
– خوب گوش کن ابجی…یه بار دیگه…فقط یه بار دیگه دورو طرف اون بپلکی روز گارتو سیاه می کنم…شیر فهم شدی نانا…
از خنده قرمز شده بودم…بیشتر جونا تو رستوران داشتن به مکالمه ی پادی گوش می کردن…پادی دوباره با لحن لاتی گفت:
– عزت زیاد…نشنوم دیگه صداتو…افتاد؟
بعد قطع کرد…تارا با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
– کی بود؟
پادی به طور مسلحتی دو تا سرفه کرد و اروم جوری که فقط ما بشنویم گفت:
– بچه ها یه چیزی می گم بر نگردین…
ما سرمونو تکون دادیم تا صحبت کنه:
– سه تا پسرا بود که امروز دیدیمشون…
ما دوباره سری تکون دادیم که گفت:
– میز پشت شما نشستن…کل صحبتای منم گوشیدن…
منو تارا چهره ی متعجب به خودمون گرفتیم و سر تکون دادیم…یه دفعه تارا قیافه ی جدی به خودش گرفت و به صندلی تکیه داد و گفت:
– خب به ما چه…خبریه جیگیل؟
پادی هم سیخ نشست و گفت:
– نه چه خبری؟یه کم برام عجیبه…اینا اینجا چی می خوان…
منم به صندلیم تکیه دادمو گفتم:
– مهم نیست دوستان…
همون موقع غذاهامونو اوردن که گفتم:
– به شکمتون برسید…لاغر نشید…
واقعا عجیب بود ولی که چی بدبختا از سه تا دختر خوش قیافه خوششون اومده حالا دارن تعقیبمون می کنن…والا الان سقف رستوران ریزش می کنه با این اعتماد به سقف کاذبم…مشغول غذا خوردن شدم و به هیچ چیز جز شکمم فکر نکردم…ساعت چهار بعداز ظهر بود که تارا ما رو رسوند و خودش رفت…اول رفتم یه حموم کردم و خوب خودمو شستم…تقریبا یک ساعت و نیم داخل حمام بودم…مثه بچه ها داخل وان اب بازی می کردم،اما بالاخره دل کندم و اومدم بیرون…اول از همه موهامو خشک کردم…موهای بلوند خدا دادیمو خیس خیس ژل زدم و سشوار کشیدم تا فر درشت بشن…بعد شروع کرم به ارایش کردن…صورت بدون ارایش شبیه ارواح بود و یه ذره رنگ می خواست…یه ارایش دخترونه شیک و پیک کردم و فقط یه ذره بیشتر به چشمام رسیدم…خط چشم خوشمل گربه ای کشیدم و ریمل زدم،مژه هام خدایی فر بود و نیاز نبود که فرشون کنم و به فقط یه کم ریمل می زدم و یه سایه ابی نفتی که به چشمای سبزم میومد…کرم پودر و یه رژ لب صورتی و یه برق لب که خیلی لبامو تو دید می زاشت و واقعا ازشون خوشم میومد…بعد از اتمام ارایش پیرایش رفتم سر کمدم تا مطابق ارایشم لباس انتخاب کنم…همیشه خدا من برعکس بقیه بودم،همه اول لباس انتخاب می کنن و بعد ارایش می کنن ولی من اول ارایش می کنم و بعد لباس انتخاب می کردم…کمدمو که باز کردم بعد از رد کردن چند تا لباس به یه لباس ابی نفتی و مشکی انتخاب کردم…لباس دکلته دلبر بود و قدش هم حدودا تا بیست سانت بالای زانو بود…کل لباس از پولک های ابی و مشکی درست شده بود و فقط پایین از زیر لباس یه تور مشکی به اندازهی ده پنج سانت اومده بود بیرون و دور کمرش یه کمربند مشکی که جلو به صورت کج پاپیون می شد،داشت و حسابی شیک می شدم…یه کفش پاشنه بلند با لژ زیاد انتخاب کردم به رنگ مشکی ولی ساده…ست بدلم به رنگ مشکی که شامل گوشواره به شکل پاپیون و گردنبند که زنجیر مشکی و یه پاپیون مثه گوشوارم بهش اویزون بود و یه دست بند که از چند تا زنجیر باریک مشکی و از همون پاپیونا هم ازشون اویزون بود و یه پابند به همون شکل… بعد از انداختن بدلم نشستم و با حوصله لاک مشکی و ابی نفتی زدم…کت بلندم که همیشه برای روپوش روی لباسای مجلسی می پوشیدم برداشتم و یه شال مشکی هم سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون…تو حیاط کتم رو پوشیدم که موبایلم زنگ خورد از کیف مجلسی مشکیم درش اوردم تارا بود و فقط یه تک زد که یعنی بیا بیرون…رفتم و سوار شدم…اونا هم مثه من کت مجلسی پوشیده بودن و نمی تونستم مدل لباساشونو ببینم ولی میشد از روی ارایششون تشخیص داد،تارا سایه دوطبقه زده بود اول مشکی و بعدش سرخابی و لاک طراحی شده ی سرخابی و مشکی…خوب این معلوم شد لباسش مشکی سرخابیه…تارا عاشق این دو رنگه و بیشتر از این دو رنگ استفاده می کنه…پادینا هم سایه ترکیبی زده بود و نمی شد فهمید ولی از رژ لبش و لاک طراحی شده اش به رنگ قرمز می شد فهمید که لباسش هم قرمزه…بعد از نیم ساعت رسیدیم…از خونه هیچ صدایی نمیومد…تارا یه زنگ زد به سامان و گفت که بیاد درو باز کنه…سامان قبلا توی یه کاری به تارا کمک کرده بود و به خاطر همین ما می شناختیمش و همیشه برای پارتی هایی که می گرفت دعوت بودیم و می رفتیم…پارتیاش خیلی خوب بودن و کلی خوش میگذشت…در باز شد و تارا ماشینش رو برد تو و ما هم پیاده شدیم…تارا گفت:
– پادی،دنی…من لباسای هیپ هاپ هم اوردم…
پادینا گفت:
– من نمی دونستم کجاست خواستم بیارم…
تارا لبخندی زد و گفت:
– بله می دونم…پیش من بود…مال هر دوتاتون…امشب باید هیپ هاپ برقصیم…
هر دو تایید کردیم و رفتیم داخل…سامان اومد جلو گفت:
– خانما خیلی خوش اومدین…
تارا دوباره رفت تو غالب مغرور خود و گفت:
– ممنون…لطف دارید…
سامان لبخندی زد و گفت:
– با من راحت صحبت کن…
تارا اخمی کرد و گفت:
– نه…این جوری راحت ترم…
سامان سرشو تکون داد و گفت:
– باشه…کتتونو بدین تا براتون اویزون کنم…
کتمو در اوردم و تارا و پادی هم همین کارو کردن و من تازه متوجه تیپشون شدم…
تارا یه دکلته ساده مشکی که خیلی به پوست سفیدش تضاد داشت،پوشیده بود. از ناحیه سینه تا کمر از بقلاش چند تیکه سرخابی زده بود بیرون و از پایین کمرش هم پف دار سه تیکه بود و قدش هم تا بالای زانوش بود…جلوی موهاشو پوش داده بود و زده بود بالا و بقیه موهاش که پایینشون حالت فر داشت رو ازادانه رها کرده بود موهاش مثه خودم خدادای بلوند بود ولی ریشش به طلایی قهوه ای می زده…یه کفش تا مچ پاش پوشیده بود به رنگ سرخابی کم رنگ و ست بدل به مدل ستاره سرخابی زده بود و لاک سرخابی…
پادینا هم یه دکلته دلبر به رنگ قرمز که به پوست سفیدش می اومد پوشیده بود…تقریبا ساده بود و رنگ ترکیبی نداشت ولی روی سینه هاش از چپ و راست پارچه تور همون رنگ خورده بود و تا کمرش تنگ بود و از پایین کمر تا اخرش تور قرمز می خورد…قد لباسش هم تا بالای زانو بود…ست بدل قرمز مدل قلبش رو انداخته بود…موهای قهوه ایش رو بالا بسته بود و به مقدار زیادی انداخته بود پایین روی صورتش و کج مدل داده بود…
سه تامون از راهرو رد شدیم و رسیدیم به سالن بزرگی که کلی ادم تو هم وول می خوردن و در حال رقص بودن و یه سری هم نشسته بودن و یا سیگار می کشیدن یا در حال عیش و نوش بودن…ما هم رفتیم نشستیم…زیاد اهل نوشیدن نبودیم و اصلا دودی نبودیم…سامان اومد طرفمون و گفت:
– دخترا کارناوال بوسه داریم…بدویید…
اینو گفت و ازمون دور شد…سه تامون به هم نگاه کردیم و سری از روی تایید تکون دادیم و رفتیم طرف بچه ها دیگه هیچکی وسط نبود…یه عده به صورت گرد نشسته بودن و یه سری هم از سر لوس بازی وایساده بودن..ما هم رفتیم جز گروه نشسته ها که صدای صوت و هو پسرا بلند شد…یکی از پسرا گفت:
– خب سامان شروع کن که می خوام سه نفرو هم زمان ببوسم…
عوضی منظورش با ما بود…ههههههههه خیال کردی…تارا جواب داد:
– ترجیح می دم پول همه بچه هارو بدم ولی توی گوریلو نبوسم…
بعد با صدای نازکی گفت:
– ادم عقش می گیره…ایش…
همه خندیدن و پسره سرخ شد…تارا لبخند پیروزمندانه ای روی لبش بود…سامان گفت:
– دیگه کسی نیست؟
– چرا ما هم هستیم…

*****************************************************

part2

با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم…ساعت دو بعد از ظهر بود و حسابی خوابیده بودم و ساعت پنج یه کلاس داشتم با پدرام و قرار بود امتحان بگیره و من هیچی نخونده بودم…سریع یه چیزی به عنوان نهار خوردم و نشستم پای درس…حدودا سه ساعت داشتم می خوندم…ساعت چهار بود و باید اماده می شدم…اول موهامو بستم و یه کلیپس کوچیک زدم بهش..موهای بلوندمو از جلو فرق کج دادم، موهام خدایی حالت داشت و تقریبا می شد گفت فر درشت و باز بود…صورت سفیدی داشتم و چشمای ابی…بینی قلمی و لبای قلوه ای…به مامانم رفته بودم و خوشمل بودم…یه ارایش خیلی دخترونه و ملیح کردم،در حد یه کرم پودر و رژ لب و یه خط چشم کوچولو یه زره ریمل،از رژ گونه خوشم نمی یومد و معمولا نمی زدم و سایه هم که بیخیال کی حوصله داشت فقط خط چشمو عشقه که اونم معمولا خراب می کردم و باید پادی برام درستش می کرد…یه مانتو سرخابی جیغ پوشیدم و یه جین مشکی دمپا گشاد هم پام کردم…مغنه ی مشکی با گیس مشکی سرخابیمو زدم…برای هر مانتو یه گیس برای مغنه ام داشتم،کفش سرخابی عروسکی پاشنه تختمو پوشیدم…حسابی ترکونده بودم کیف سرخابی مو برداشتم و زدم بیرون…سوار سانتافه شاسی بلند سفیدم شدم و رفتم دم در خونه پادینا…اومد بیرون و قبل از این که سوار بشه گفتم:
– پادی بیا تو بشین پست رول…من حوصله ندارم…
پیاده شدم و اون نشست و رفتیم دنبال دنیا…تو این مدت به تیپ پادی نگاه کردم…یه مانتو قرمز جیغ و یه شلوار جین مشکی و کفش ال استار قرمزشم پوشیده بود و یه مغنه مشکی و گیس مشکی قرمز…یه ارایش ملیح دخترونه هم داشت که پوست سفیدشو خوب نشون میداد…دوباره بیشتر به چشمش رسیده بود که با اون خط چشم و ریمل و سایه طوسی که چشمای طوسی شو وحشی تر نشون میداد…بلاخره رسیدیم و دنیا هم سوار شد…اونم یه مانتو ابی نفتی براق پوشیده بود و یه شلوار جین یخی و یه کفش عروسکی پاشنه تخت ابی…مغنه سرمه ای و گیس ابی و سفید…ارایشی دخترونه و معمولی و طبق معمول رژلب براق که لبشو تو دید می زاشت…تا خود دانشگاه کسی خرف نزد و سکوتی حکم فرما بود…دوست داشتم به دیشب فکر کنم، به بوسه ای که قرار بود اتفاق بیفته ولی نشد…چه بهتر و گرنه غرورمو نمی تونستم حفظ کنم…پادی و دنی بعد از اون بوسه با پسرا حسابی مچ شده بودن،منم دوست داشتم باهاشون گرم بگیرم ولی بعد از این که دنی شربت ریخت روی ارتین و خندیدم یاد یتیم بودنم افتادم و این غرور و قول لعنتی…نباید توی رابطه های احساسی با جنس مخالف قرار می گرفتم…ولی اون چشمای ابی چی داشت که منو به طرف خودش می کشید…دیشب که توجه کردم دیدم چشماش ابیه…حتی اسمش هم نمی دونم…اون که حسین بود و دومی ارتین ولی اون چشم ابیه چی؟ اون…یه چیز عجیبی منو به طرف می کشید که نمی دونم می خواستمش یا؟دوست داشتم بیشتر درموردش بدون…بهتره اینو بزارم پای کنجکاویی که بعضی مواقع به سراغم میومد…اره همینه من نسبت به اون کنجکاوم…فقط همین…
رشته افکارم با صدای برخورد ماشین گلم با یه مازراتی سفید پاره شد…چشمامو بستم و دعا کردم که ماشین پسرا نباشه…اخه فقط اونا مازاراتی داشتن داخل دانشگاه…برگشتم طرف پادینا و گفتم:
– کجای پادینا؟
– ببخشید…
– مهم نیست فقط دعا کن که…
حرفم با دیدن چهرهه برزخی حسین نیمه موند…با دستش درو باز کرد و پادینا با پرویی مثه پرنسس ها پیاده شد و یه تشکر پرنسسی کرد و خواست بره که حسین بازوشو گرفت و گفت:
– کجا خانم؟ درو باز نکردم برات که سرتو بندازی پایینو بری…وقتی بلد نیستی پارک دوبل کنی چرا پشت رول می شینی؟
منو دنی هم پیاده شدیم و ارتین و اون پسر چشم ابیه هم اومدن و پشت حسین وایسادن و ما هم پشت پادینا…پادینا اخمی کرد و گفت:
– شما وقتی فرق قرمز،البالویی،جیگری،دون اناری رو فهمیدید به پارک دوبل خانوما اشکال بگیرید…
و محکم حسین رو پس زد و کیفشو از ماشین در اورد و رفت جلوی ماشینو نگاه کرد و گفت:
– اینقدر زر زر کردی برای هیچی بود…اومدی بگی منم بلدم داد بزنم؛نه اقای محترم من از تو بیشتر بلدم…ماشینا که آخم نگفتن و فقط شما ضایع شدید…
بعدش رفت…پسرا با تعجب به پادینا که رفت نگاه می کردن و وقتی پادینا غیب شد برگشتن طرف ما…لبخندی روی لبم بود…لبخندی از جنس پیروزی…قری به سرو گردنم دادمو صدامو نازک کردم و با ناز گفتم:
– با اجازتون اقایون…روز خوبی داشته باشید…
و دست دنیا رو گرفتم و از جلوی چشمای متعجبشون رد شدیم…دنیا خندید و گفت:
– الان فکر می کنن اینا دیگه کین؟ زدن به ماشینمون و دوقورت و نیمه شونم باقیه…
خندیدم و گفتم:
– ولی پادی خوب حالشونو گرفت؛بدبخت ها نتونستن لام تا کام حرف برنن،به معنای واقعی کلمه لال شده بودن…
دنی هم خندید و تایید کرد…رفتیم داخل دانشگاه،پادینا روی یه نیمکت نشسته بود و پای راستشو انداخته بود روی پای چپش و داشت جزوه هاشو دوره می کرد…نشستیم کنارش که جزوه هاشو گذاشت روی پاشو به ما نگاه کرد و گفت:
– بعد کلاس میریم خونه خودمون…وسایلارو امروز میارن،بهشون سفارش کردم که سه تا کارگر هم بفرستن تا وسایلارو جاسازی کنن…
دنی گفت:
– اره ما که نمی تونیم جاسازی کنیم ثانیا باید نصب هم بشن،تیکه تیکن…
راست می گفتن،ما نمی تونستیم اون همه کارو انجام بدیم و به کمک نیاز داشتیم…جزوه هامو در اوردم و شروع کردم خوندن و دوره کردن…بلاخره ساعت پنج شد و رفتیم سر کلاس…از شانس بد ما هم شراره و گروهش و هم پسرا داخل کلاس بودن…یعنی اینا هم با ما هم کلاس بودن؟ وای نه…حالا کدوم واحداشونو مثه ما گرفتن خدا میدونه؟ بدون سلام به پدرام رفتیم نشستیم که پدرام گفت:
– خانما به شما یاد ندادن سلام کنید؟
همه خندیدن و فقط پسرا که نمی دونستن نسبت ما با پدرام چیه اخم کردن…اخی بدبختا موندن چرا پدرام این قدر با ما راحته…به حالت مصلحتی با دستام خودمو باد زدمو گفتم:
– سلام استاد نیازی…
– تارا از اسم استاد بدم میاد…
– خب به من چه استاد…
پدرام اخمی کرد و گفت:
– نه انگار نمی خوای بفهمی،لج باز…
– همینه که هست استاد…
اینو گفتم و ریز خندیدم و دنیا و پادینا هم خندیدند…پدرام توجه نکرد و شروع کرد به پخش برگه ها و گفت:
– فقط نیم ساعت وقت برای جواب دارید…این امتحان برای سنجش دانشجو هاست…امیدوارم موفق باشید…
به برگه نگاهی انداختم،همه سوالا رو بلد بودم…تند تند شروع کردم به جواب دادن…بعد از ده دقیقه هنوز هیچ کس نداده بود…دستمو بردم بالا که پدرام گفت:
– سوالی رو جواب نمی دم خانم یوسفی نیا…
اهه فکر کرده سوال دارم…با غرور گفتم:
– استاد من سوال ندارم…می تونم برگه رو بدم؟
پدرام ابروهاش از تعجب پرید بالا و گفت:
– تارا واقعا تموم کردی؟ می تونی هنوز فکر کنی بیست دقیقه دیگه وقت داری…
– نه،تمام شد…
– خب باشه برگه رو بیار…
برگه رو بردم دادم بهش که گفت:
– وایسا تا تصحیح کنم بدم بهت…
از خودم مطمئن بودم و می دونستم قطعا نمره کاملو می گیرم…پدرام شروع کرد به تصحیح،تند تند می خوند و تیک می زد…برگه تمام شد و نمرمو یادداشت کرد و با لبخند برگه رو داد و رو به دانشجو ها گفت:
– خب اولین نمره کامل…
رفتم نشستم که پادی و دنی هم بلند شدن و برگه هارو دادن و وایسادن تا پدرام تصحیح کنه…فکر کنم اونا هم نمره کاملو گرفتن چون صورت دوتاشون از خوشحالی در حال درخشش بود…حدسم درست در اومد چون پدرام گفت:
– خب اینم دو نفر دیگه با نمره کامل…
گیسو که ردیف بالایی ما نشسته بود گفت:
– البته…اگه استاد برادر منم بود من و دوستام هم نمره کامل می گرفتیم…
با این حرفش جو متشنج شد…واقعا حرص ادمو در میاره…پدرام خواست جواب گیسو رو بده که دنی گفت:
– گیسو جان…اگه مشکلی داری می تونی بری با ریاست دانشگاه در این مورد صحبت کنی یا شکایت بنویسی دیگه حداقل داری حقوق می خونی فک کنم دیگه بتونی از خودت دفاع کنی و نیاز به مامان بابات نباشه
بعد با مکث گفت:
– البته شک دارم…
همه پسرا هوو کشیدن و گیسو خودشو مشغول نوشتن کرد…پدرام کلاسو اروم کرد و پادی و دنی اومدن نشستن و شروع کردن به پچ پچ کردن ولی من همون جور نشسته بودم و سرمو روی میز خم کرده بودم و چشمامو بسته بودم…
– پیس پیس…هوی…خانم یوسفی نیا…
چشمامو اوردم بالا که توی جفت چشم ابی گره خورد…اخمی کردم و با دست گفتم چیه؟ به برگه اش اشاره کرد…به پدرام نگاه کردم داشت مبحث های جدیدو روی تخته یادداشت می کرد…سرمو اوردم بالا و به برگه اش نگاه کردم توی سوال اخر مونده بود…پوزخندی اومد روی لبم و سرمو برگردونم که صداش اومد:
– کمک نمی کنی؟
صداش چه قدر مظلوم بود، دلم براش سوخت و سوالو براش گفتم و اونم نوشت…بلند شد و برگه اش رو داد و دوستاشم بلند شدن و دادن فکر کنم اونا هم تو همین سوال مونده بودن. وقتی برگشتن اروم گفتم:
– همتون توی سوال اخر مونده بودین؟
هر سه با هم گفتن:
– اره…
دیگه حرفی رد و بذل نشد و من هم گرم صحبت با پادی و دنی شدم…پدرام برگه همه رو گرفت و شروع کرد به اموزش مبحث جدید…تا اخر کلاس ساکت بودم و فقط یادداشت می کردم…کلاس تمام شد. وسایلامونو جمع کردیم که پادینا گفت:
– بریم بچه ها الانه که وسایلا برسه…
کیفمو برداشتم و از پدرام خداحافظی کردیم. داشتیم از کلاس می رفتیم بیرون که شراره گفت:
– تارا یه دقیقه صبر کن…
برگشتم و بهش نگاه کردم…اومد جلو گفت:
– تارا دور امیرو خط بکش…فکر نکن ندیدم چه جور داشتی باهاش پچ پچ می کردی…نمی زارم اونو ازم بگیری تو هیچی نداری که اون بخواد بهت توجه کنه…
امیر کی بود؟ من با کی پچ پچ می کردم؟ سوالمو پرسیدم:
– امیر کیه؟
– خودتی خانم…فکر نکن ندیدم که بهش تقلب رسوندی…
اهان پس امیر همون پسر چشم ابی خوشملس…خوبه یه نقطه ضعف از طرف شراره…گرچه من کاری با امیر نداشتم…جواب شراره رو ندادم و با خونسردی راهمو ادامه دادم…سوار ماشیم شدم که پادی گفت:
– تارا تو به امیر تقلب رسوندی؟
– اره ازم سوال اخرو می خواست منم بهش دادم…البته فقط اون نبود ارتین و حسین هم می خواستن…
دنی گفت:
– اهان که این طور ولی معلومه بین شراره و امیر یه چیزی هست…
– خب باشه که چی؟
– هیچی…دختره کنه ایه…بدبخت امیر…
پوزخندی زدمو گفتم:
– اره…
عجیب بدم میومد که امیرو شراره رو کنار هم بزارم…نمی دونم چرا ولی بدم میومد…رفتیم خونه که دیدیم یه کامیون بزرگ روبه روی خونه است…ماشینو پارک کردیم و پیاده شدیم…رفتم پیش راننده و گفتم:
– ببخشید که دیر شد…اگه امکان داره بگید تا کارگرا وسایلو بیارن داخل خونه…
– خواهر من…کارگر نمیاد…
اخم کردمو گفتم:
– یعنی چی اقا؟ ما گفتیم سه تا کارگر هم بفرستند…
– بله خواهر من…الان سه نفر میان کمک ولی کارگر نیستند برادر زاده و دوستای اقای مظفری هستن…
سرمو برگردوندم که با پادی و دنی بگم بیاین بریم تو تا بیان ولی دیدم که دارن با امیر،حسین و ارتین صحبت می کنن…رفتم پیششون و بدون سلام به پسرا گفتم:
– مرتیکه به من می گه خواهر من…باید برم خودکشی کنم خواهر تو باشم خواهر یه یالقوز شدم برای هفتاد و هفت پشتم بسه کم مونده خواهر تو هم بشم…خواهر من…خواهر من…
پادی خندید و گفت:
– چی شده؟
– هیچی…پادی من می رم داخل کارگرا که اومدن بگو تا وسایلا رو بیارن…اما انگار کارگر نیستن برادر زاده و دوتا از دوستای برادر زاده ی اقای مظفری قراره بیان…
پادی که معلوم بود چیزی نفهمیده گفت:
– اهان باشه…تارا به پدرام زنگ بزن بگو ساکمو ببنده تا من برم برش دارم…
– خودت زنگ بزن…به من چه…
– چته تو…
– هیچی،سر درد دارم…
– اهان اخر هیچی یا سر درد؟
– نمکدون…
بعد رو به دنی گفتم:
– یه قرص سر درد بده به من…
دنیا از داخل کیفش یه قرص داد و من با بطری اب داخل کیفم خوردمش…خواستم بگم فعلا خدانگهدار که ارتین گفت:
– خب بریم تا وسایلارو جا بدیم…
از تعجب چشمای هر سه تامون گشاد شد و پادی گفت:
– ببخشید؟
– بله دیگه من ارتین مظفری هستم برادر زاده ی اقای مظفری و اینا هم دوستای برادر زادهی اقای مظفری…
اخم کردم…داشت ادای منو در می اورد…پسره ی لجن…برای تلافی گفتم:
– اااااا نمی دونستم شما کنار درس خوندن شغل کارگری هم دارید؟
دندوناشو روی هم فشار داد و گفت:
– نه خیر…متاسفانه امروز عمو کارگراشو فرستاده بود و از ما درخواست کمک کرد…

– اهان که این طور…پس لطفا زودتر وسایلا رو بیارید…


رمان من هم گریه می کنم - رمان ...... رمان ...... رمان
ma1377.blogfa.com/category/361

Translate this page
Feb 20, 2014 - رمان ...... رمان ...... رمان ♥ - رمان من هم گریه می کنم - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان+رمان رمان رمان+رمان خوانها.
You've visited this page 2 times. Last visit: 4/19/15
رمان عاشقانه من هم گریه می کنم-کتاب رمان جدید و جذاب ایرانی ...
3pide.ir/رمان-عاشقانه-من-هم-گریه-می-کنم-کتاب-رمان/
Translate this page
دانلود بهترین رمان های ایرانی رمانتیک, دانلود رمان اونجوری داغ عاشقانه خفن, دانلود رمان برای گوشی های موبایل اندروید, دانلود رمان جدید و عاشقانه من هم گریه میکنم, دانلود ...
دانلود رمان کامل من هم گریه میکنم - رمان سرا - رز بلاگ
roman-saraa.rozblog.com/.../دانلود-رمان-کامل-من-هم-گر...
Translate this page
رمان من هم گریه می کنم | tar tari کاربر انجمن - نودهشتیا - دانلود کتاباینم از صفحه ی نقد و برسی رمان من هم گریه می کنم حتما سر بزنید: معرفی و نقد رمان…,دانلود رمان کامل ...
دانلود رمان من هم گریه میکنم - خاتون آنلاین
www.khatoononline.ir/.../دانلود-رمان-من-هم-گریه-میکن...
Translate this page
Apr 9, 2015 - دانلود رمان من هم گریه میکنم. هر سه تامون سریع به سمت صدا برگشتیم و دیگه به حرف های پسره اهمیت ندادیم…تارا سریع درو باز کرد که بیچاره پسره ...
دانلود رمان من هم گریه می کنم | وطن
vatann.com/?tag=دانلود-رمان-من-هم-گریه-می-کنم
Translate this page
معرفی رمان من هم گریه می کنم ((دنیا))- توجه توجه…هر سه تامون سریع به سمت صدا برگشتیم و دیگه به حرف های پسره اهمیت ندادیم…تارا سریع درو باز کرد که بیچاره ...
رمان من هم گریه می کنم | وطن
vatann.com › عمومی › رمان رمان رمان
Translate this page
Feb 27, 2015 - برچسب زده شده با:دانلود رمان ایرانی من هم گریه می کنم دانلود رمان من هم گریه می کنم دانلود رمان من هم گریه می کنم برای گوشی موبایل رمان تکمیل شده من هم ...
دانلود رمان به من نگو دیوونه برای جاوا،اندروید،ایفون،pdf | نگاه ...
www.negahdl.com › ... › دانلود رمان برای کامپیوتر
Translate this page
پرستو با دیوونه بازیاش آرادو دیوونه میکنه !! میگی نه ؟؟ برو بخون ! مطمطنم هم میخندی… هم گریه میکنی…هم روحیت عوض میشه !…پایان خوش. دانلود رمان برای موبایل – jar ...
رمان من هم گریه می کنم - انجمن تک سایت - SITE.IR
forum.tak-site.ir/thread29691.html
Translate this page
Jul 11, 2014 - 2 posts - ‎2 authors
سلام اینم یه رمان جدید خودم این رمان رو ننوشتم ولی خیلی دوسش دارم امیدوارم شما هم دو.
عکس های شخصیت های رمان من هم گریه می کنم - انجمن تک سایت - SITE.IR
forum.tak-site.ir/thread29687.html
Translate this page
Jul 11, 2014 - 2 posts - ‎2 authors
سلام بچه ها این جا عکس های شخصیت های رمان من هم گریه می کنم رو براتون گذاشتم میخوام اینجا شروع کنم بزارمش برین پایین دیگه تارا و امیر: انجمن ...
رمان من هم گریه می کنم - رمان ...... رمان ...... رمان - Blogfa
iranimag.ir/detail/1754365/article/7
Translate this page
8دانلود رمان یکی یه دونه من نسخه جاوا, آندروید, EPub و PDF - مه تیک دومین رمان امروز ، رمان یکی یه دونه من ، با فرمت های مختلف که در ادامه میتونید دانلود کنید.نگاه دانلود

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.